یاد هایی از عنفوانِ جوانی:
حمیدِ هامی دوست و رفیقِ و همراهِ عزیزِ من و حضرتِ وهریز و مأمون و دیگران بود. گاه گاه در رسانه های چاپی انیس و هیواد و پیام غوغایی برپا میکردیم. گاهی در میانِ خودِ مان پرسه های گذری بر گفتار های مان میزدیم. آنان دانای دانا و من نادانِ نادان بودم. اما شفقت و دوستی با همی داشتیم و داریم. بحثِ جدییی روان بود میان من و حمید و کمی هم وهریز با نقد های از عاصی شهید کمتر و از کسی بنام فرهاد بیشتر. حمید در نوشتهی نقادانه، علمی و مستدلِ خودش سرآمد بود و وهریز از او بیشتر. من هم قلمک های ناحق میزدم. باری در تالارِ اتحادیهی ژورنالیستان متصلِ بانکِملی محفلی بود و در ختمِ محفل استادِ بزرگِ ما واصف باختری گرامی به حمیدِ هامی توصیه کردند تا دُمِ آن آدمک را رها کنیم وقتی حمید به من گفت که امرِ استاد را به جا آوریم ناوقت شده بود چون فردای آن شب بخشِ دیگری از نوشتهی من در روزنامهی انیس تحتِ مدیریتِ مرحوم استاد جلال نورانی بود. آن هم خطایی بود که جملهی آواز تحتِ مدیریتِ طهوری صاحبِ دانشمندِ ورجاوندِ کشور با یک اشتباهـ بزرگ و عمدی نگارهی استاد و کوه و بابای موسیقی سرآهنگ را در پای عکسِ دجالی به نامِ فرهاد دریا منتشر کرده و قبیحترین بخشِ آن هم گویا دیدگاه پردازی آن نادانِ خوش لباس اندربابِ استاد بود. من هم خوب پاسخِ دندان شکن داده بودم. به حمید گفتم استاد را عرض کن که غیر از فردا. چون نوشته به نشر رفته است. چنان هم شد و استاد باختری بزرگ قبول فرمودند و ما هم ادامه ندادیم. سال ها بعد حمید به من گفت که دگر چنان افکاری ندارد. گفتم هی ولا تره هم جادو کده نفر… به هر حال من که آنان را و همه دارم آنان را نه میدانم. داستانی از پنجه های نوشتاری سِحر آفرینِ حمید در تارنمای وزینِ افغان موج منتشر شده. من آن را در بخشِ جداگانه برای شما همرسانی میکنم.
از بالا:
راست- استاد باختری عزیز.
چپ- مرحوم استاد سر آهنگ.
پایان:
راست: مأمون
وسط: وهریز
چپ: حمید هامی