به تازه‌گی دو تا ویدیو دیدم:

یکی از پیرمردی که کراچی‌به‌دست، از جور طالب و بی‌کاری و گرسنه‌گی و زندانی‌بودن پسرش به جرم خالکوبی می‌نالید؛ و دیگری از ملای طالبی که در مجلسی به زبان اوغانی می‌گفت، باری در یک ایست بازرسی پهره بوده و برای ادای نماز رفته اما وقتی برگشته دیده که رسول‌الله مبارک کلاشنیکوف بر شانه، مسؤولیت او را ادا می‌کرده. لابد این تصویر را هم مجسم می‌کنید که مجلس مثل رمهٔ گوسفند بغ می‌زد.

رنج عظیمی داریم، به پهنای صحرای سینا. جز این بیت که مال دوران نوجوانی‌ست چیزی بر زبانم نمی‌چرخد:

ناجوی سبز عاشق خود دستهٔ تبر شد

اما به جا نیامد مغز کرخت جنگل

نوشته‌ای: کاوه جبران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *