وقتی اروپا را نام میگیری هیولای قدرت در تاریخ مییابی، وقتی از رنسانس نام میبری گذشتهی قشنگی از اروپا را میخوانی، وقتی از تمدنهای باستان سخن میگویی اروپا برایت تاریخ خود را رخنمایی میکند، وقتی از ظلمت قرون وسطا یاد میکنی باز اول گپ را اروپا میزند، وقتی از تفتیش عقاید صحبت میکنی بدتر از اروپا تاریخی نه مییابی، وقتی از حکمرانیهای مذهبی یاد میکنی مینارههای کلیساهای اروپا با میلیونها رم و راز پنهان و آشکار از جنایت تا عبادت پیش چشمت تاریخ خود را میآورند، وقتی از مذهب و دین یادی میکنی باز هم مسیحیت یا عیسویت و در گذشته کمی هم یهودیت اروپا سر میکَشند، وقتی داخل اروپا میشوی آلمان مقتدر، یونان باستان، روم قدرتمند، فرانسهی لشکر آفرین، اتریش مرموز و تاریخ پنهان و پیدای تهاجمات او را میبینی و به همین گونه تمام کشورهای حوزهی اروپای مقتدر و گاهی پارچه پارچهی تاریخی که انگلیس هم مدتها با او بود را در ذهن تاریخ تداعی میکنی، وقتی از اقتصاد یاد میکنی اروپاست، وقتی از غول صنعت یاد میکنی اروپاست، وقتی از مدنی شدن و درک حقوق شهروندی و برابری جنسیتی و هویتی و رنگی و زبانی در مخیلهات میگنجد اروپاست که به سوی تو اشپلاق منم میزند.
ولی در کمال ناباوری میبینی که این همه نکوییها در گذشتهی اروپا بوده، اروپای پسا جنگ دوم جهانی و سلطهگراییهای بلاکهای شرق و غرب آن را دوپاره کرد. اروپای شرقی و اروپای غربی هر کدام معایب و مصایب و خوبیها آراستهگیهای شان را داشتند.
ولی هرگز کسی را به خاطر دو پارچه سازی اروپا محاکمه نکردند. اروپای با اقتدار اهورایی نظامی و ارتشی یک باره به شکست رفت و موسولینییی نماند و هیتلری نماند و اسکندری نماند و شوالیه هایی نماندند و امپراطوریهایی برباد شدند و سکان رهبری خود را به یک اجبار تاریخ در دست آمپریالیسم آمریکا دادند. یعنی به دست خود طوق زندانی لعنت آمریکا را در گردن آویختند و زنجیر و زولانهی زندان او را هم در دست و پای خود اَویزان کردند. نام شان را اروپای غربی گذاشتند.
همین اروپای مقتدر غربی با هزار ترفند نتوانست از سد آهنین اروپای شرقی بگذرد. تا زمانی که خیانت گرباچف به بلاک شرق اتفاق افتاد و شیرازههای دو قطبی اقتدار جهان با نابودی بلاک سوسیالیسم در هم شکستند و آمپریالیسم حاکم تنهای جهان شد و اروپا هم به ناچاری تاریخ نه به زور شمشیر به اروپای جدید تبدیل شد و دیوار برلین شکست دیگر اروپای شرقی و غربی نماند، همه یک اروپا شد. ولی معادلات حاکمانهی آمریکا به ضد اروپا همچنان ریشه میتنیدند و جان بیجان اروپا در آخرین رمقهای حیاتش گرفتند و تنها مجال نفس کشیدن و زنده ماندن بیهدر را برایش دادند.
در این حالت هم بایستی تا ابد دنباله رو و هدایت پذیر امریکا میماند و ماند و خواهد ماند.
ارتش قوی واحد اروپا هرگز به وجود نیامد که بتواند مهارکننده یا پاسخگویی حالات فورسماژور در تمام عرصههای زندهگی اروپاییها باشد.
دست اروپا را زیر سنگ آمریکای سنگدل قراردادن اشتباهی بود که برنامهی مارشال بر آنان تحمیل کرد. در اوضاعی از قرن بیست و یک و در پرداختهای نظم نوین جهانیست که اروپا علیالرغم پیشرفتهای فناوری مدرن و زندهگی پر تجمل در تمام عرصهها، از منظر قوهی دفاعیه یا ارتش جنگی بسیار ناکاراست.
وابستهگیهای بیش از حد تصور نظامی اروپا به آمریکا و آمریکا را ژاندارم منطقه در اروپا ساختن و دادن پایگاههای پرهزینهی دایمی نیرویهای قلدر و مفتخوار آمریکایی در خاک اروپا چنان بر اتوریتهی جهانی اروپا صدمه زده که التیام آن بسیار مشکل است. ولی ناممکن نیست. ما دیدیم که ترامپ آن انساننمای بهره نه برد از انسانیت در داخل مقر اروپا و در خاک اروپا چهگونه رهبران اروپایی را به سخره کشید و تحویل نگرفت و حتا پیش از ختم اجلاس گروه بیست اروپا را بدون خدا حافظی با رهبران آن ترک کرد، یا برخورد او در ملاقات با مرکل را دیدیم. ارچند این موارد از لحاظ عرف دپلوماسی و روابط بینالمللی کوتاهی اخلاقی ترامپ بود و سطح نازل تربیت خانوادهگی او را نشان داد، اما هیچ کدام این کار به شمول طعنههای مکرر ترامپ به نشانی اروپا بالای روح جنگجو و کشور گشای اروپای دیروز اثری نگذاشت و رهبران اروپا بیشتر به استانبوسی آمریکا تضرع کردند. موردی که اصلاً هیچ لازمهی شأن یک پیمان مقتدری چون اروپا نیست.
اروپای امروز حتا برابر ایران و عربستان هم نشد که اگر در برابر آمریکا ایستادهگی نمیکند یا نمیتواند، حد اقل راه خود را از آن جدا کند و تحولات جدید جهانی را جدی بگیرد.
قدرت های بزرگ آسیایی و یک بخش اروپایی روسیه در دو سال پسین نشان دادند که دیگر قدرتی تنهایی به نام آمریکا وجود ندارد. نه تنها وجود ندارد که بال و پر شکسته است و برای زنده ماندن تقلا دارد.
ناکامیها و فرارهای پیهم آمریکا و متحدانش به شمول اروپا در محاذات عراق، سوریه، یمن، لبنان، افغانستان، کریمیه، حالا هم اوکراین درس عبرتی نشده برای اروپا تا راه خود را از امریکا جدا کند. اروپای نترس دیروز و جبون امروز محاسبهی این را نکرده است که منفعت تمام این رویاروییها تنها به آمریکا میرسد که یا سلاح میفروشد، یا امتیاز میگیرد و یا هم از اروپا به بهانههای مختلف جزیه میگیرد کما اینکه اروپا را تحریک به تداخل های جنگی هم میکند.
نظم نوین جهانی به محوریت آسیا و کشورهای قدرتمند چین، هند، روسیه و ایران و ناکامی های پیهم یک سال گذشتهی امریکا و ناتو در اوکراین نشانههایی از مرگ یک قطبی بودن جهان است. نه تنها مرگ آمریکا و متحدانش که روگردانی دوستهای شان هم از آنها است.
ابتکار عظیمی که چین در آشتی دادن عربستان و ایران به خرچ داد، پایان غایلهی جنگ یمن و سوریه و نارامی های عراق و لبنان اوضاع را به نفع تشکل ائتلاف آسیای قدرتگرا و کثرت گرا تغییر داده و ناکامیهای متحدین آمریکا در جنگ اوکراین قطعی شده یا لااقل سران اروپا را به یک سردرگمی واداشته که هرسویی دست و پا بیاندازند تا اگر به اوکراین از دست رفتهی شان چیزی کَرده نمیتوانند، اهرمهای اقتصادی در حال ورشکسته شدن شان را از مرگ حتمی نجات دهند.
سفر مکرون به چین نشان داد که مکرون با وجود راست و غلط گفتاریها نتوانست ناکامی سیاسی سفر خود را توجیه کند. یعنی چین مدبرانه رسیدهگی به حل بحران اوکرایین را کار ملل متحد خواند. ولی در عوض مکرون را هم نومید نساخت و پیمان خریداری ۱۶۰ فروند هواپیما را با فرانسه بست که برای اقتصاد بیمار فرانسهی در حال نزع اقتصادی نوشداروییست در رهیدن از مرگ.
اثرات منفی جنگ اوکراین را هم در پیشا شروع جنگ روسیه مطرح کرده بودیم و بار هم توسط هر یکی از کارشناسان مطرح شده بود ولی نادیده انگاشته شد.
ناکامی سیاسی مکرون و رییس اتحادیهی اروپا در چین، ناکامی کامل ناتو و اروپاست. من نه میدانم سفر سرمنشی عمومی اروپا با مکرون به چین نیازی بود؟ چرا اینان آبروی سیاسی و شخصیتی خود شان را به دست خود میریزانند؟
سردرگمی های تصمیمگیری رهبران اروپایی در یک چنین شرایط که پوتین و شین و متحدان شان دست بالایی در تمام معادلات سیاسی نظامی جهان دارند مایهی نگرانیست که مردم آزاد اندیش و صلح جوی اروپا را بر ضد رهبران ناکار شان بر میانگیزاند.
نوشتهی: محمدعثمان نجیب