بخش نهم
انسان عابد وقتی در بیابانهای بی حد و حدود اندیشه شناور میشود، فقط در پی رفتار و کردار خودش است برای رسیدن به ساحل آرزوهای سلوک. در طی طریق رسیدن به مرتبت سالک است که عابد از آسیبهای شنزارها یا خلیدن خارها و پیچیدن کاکتوسها در تنش چیزی نمیداند و چنان غرق در رهایی از شهر گناه است که غیر از رستگاری روز فنا چیزی را نمیشناسد.
انسان عابد مدام میگوید و میپندارد که نه عروج دنیایی دارد و نه هبوط را طنین. اوست که با اندیشهی غریبی در عبادت و اطاعت پرسه میزند و دگران نمیدانند. اوست که در بیشهی اندیشه افتیده است تا کمینی در کمان گدایی او از عنایت الهی به مقصد برسد.
عابد میداند که رنگ معصیت چیست و فریاد عبودیت چیست. ما اگر عاصیان عصیانگر امر مالک روز واپسینیم، میدانیم که او بخشندهی سرکشیهای دیرین است. وقتی او نعالی ناچاری بندهی در چاله افتاده را میبیند همان وعدهی خودش را برای استجابت دعای او عملی میکند. مگر آیا ما از آن گروه هاییم که در ساعات دوی شب با دو رکعت نماز و ریختن دو قطره اشک اخلاص از دو چشمان گناهکار مان و قلب هراسان مان برای خدا تضرع و نیاز شبانگاهی کنیم؟
خدای بخشندهی سرکشیهای دیرین بنده میداند که بندهی دربند و سرگشته خود به سوی استیلای سرزمین گناه رفته است و باید برگردد. آنگاه که بنده از گناه برگشت، میداند که به خالق خود خطا کرده ولی خدایش با او سخت نگرفته. مگر اینکه بنده هوشدار هایش را انگار نه انگار نادیده انگاشته.
بندهی گنهکار تا سر برآورد در این دیر دون، آرامش خاطر نداشت و تکیه بر اساس گناه آفرینی و همراهی با گناه را پیشه کرد. پنداشت که خدایش با او سخت نگرفت. ولی ندانست که بایستی به در توبه برود و به خاک خدا سجدهی توبه کند تا توبهی او توبهی نصوح شود که پسا بخشایش خدا باز به گناه بر نگردد.
خدای من و ما که با ما سخت نگرفت، پس ما چرا خودمان برای خود جفا روا داشتیم؟ چرا روزگار فریادهای غمین را به یاد نیاوریم؟ چرا ندانیم که چهسان خود را برباد دادیم که حالا غم دیرین با خود ببریم.


انسان پارسا غمی دارد که غمنامهی نبود اوست و بر آن حزین است و آن غم، غم رستاخیز پرسندهگیهای چه توشه داری هاست. به خداباوران و خدا ناباوران هر دو روز پرسندهگیهاست.
برای خداباور همان رستاخیز قیامت و به خدا ناباور همان اعمالی که برای هیچ انجام داده و عمری را در مخمصه بازار غربت روح روحانی سپری کرده و از هر چیز به خود پرداخته و اندوه دیگری را به دل راه نداده تا بداند همنوع او و همسایهی و هموطن او در چه روزی به سر برده است. مرگ غریبانهی این گروه اسفبار است برانگیزانندهی احساس دلسوزی به او.
غریبانه مردن، مردنی نیست که شکوه و جلال همایی نداشته باشی و از فقر روزگار در اندر بیبساطی بدرود حیات گویی. غریبانه مردن آن است که ثروت جهان در دست داشته باشی و برای نداشتن روح معنوی که خدم و حشم روزگار آن را در میرانده حسرت بخوری و بر نامیرایی روح آدمیت میرنده باشی و داشتن روح انسانی در بدل هر چه داری نه داری به دریوزهگری بنشینی و دست یابی به تنها یک آرزو بماند. پس بدان که هیولای نفس شیطانی برانگیزاننده ی مهر روحانی نیست و سرمایهی دنیا هیچ است اگر آن را در خیر برای انسانیت کار نبری و روح خود و ضمیر و وجدان خود را از همدردی با انسان دریغ کنی…
ادامه دارد…
نوشتهی: محمدعثمان نجيب