طالبان

زنگ تلفون خانه “ترنگ ترنگ” به صدا آمده و لرزه کرد.

مادرم تلفن را جواب داد . یازنه‌ام (شوهر خواهرم) بود، سلام کرد بعد با عجله گفت: “مینا را بفرست خانه‌ما چون حال خانمم خوب نیست، ماه آخر عملش است.”، تلفن را قطع کرد.

مادرم با عجله رو به من کرد و گفت: “اماده شو برو خانه خواهرت که طفل‌های خواهرت تنها است .من چادرم را سرم کشیدم از در خانه بیرون شدم.” گفتم خدا حافظ مادر!

مادرم گفت: “با همین سروضع میروی؟ نمیفهمی طالبا آمده؟”

گفتم مگر لباسم عیبی دارد؟

مادرم گفت: “نه نه اما رنگش روشن است، نمی شود با لباس رنگ روشن بیرون رفت .چون در دوره قبل طالبا زنان با لباس رنگ روشن و بدون جوراب را با شلاق می زد.”

من گفتم مادر حالا هوا تاریک می‌شود وقت نیست که لباس را عوض کنم. من‌که مثل شما نمی توانم تحمل کنم که در بوجی آرد باشم. خندیدم و بیرون شدم.

مادرم اما با نگرانی گفت خوب خدا‌حافظ!

ساعت چهارعصر تابستان بود، هوا هوای بارانی، کوچه‌ها خلوت و بدون سروصدای مردم.خانه‌ی ما از سرک عمومی دو کوچه راه بود. خانه خواهرم چهار کوچه پایین‌تر از خانه ما قرار داشت.

دو کوچه را طی کردم، نزدیک سرک شدم یک بار متوجه شدم که بند کفشم پاره شده و یکی از کفش‌هایم از پایم بیرون شده است، نمی‌‌توانستم با یک لنگ کفش “کشال کشال” به مسیرم ادامه دهم، مجبور شدم برگردم خانه تا کفش دیگری پا کنم.

هوا کمی تاریک‌تر از قبل و باران به تندی می بارید و الماسک‌ها (رعد‌وبرق) صدایی وحشتناکی داشت .

از سرک کناره مغازه رد می شدم و با سرعت هرچه ممکن به طرف خانه در حرکت بودم، فکر می‌کردم سرعت زمان شتابی بیشتری از من دارد.

کفش پاره شده انگار می‌خواست سرعتم را بگیرد و تلاش داشتم تا با همین کفش نیمه‌جان هر طوری شده خود را به خانه برسانم.

مغازه‌دار کناره سرک یک چشمک زد و با نگاه‌هایش سر تا پای مرا برانداز کرد، آنگاه خنده‌ای “قاقا” کرد. فکر کردم به کفش پاره‌ام می‌خندد، بی توجه از کنارش رد شدم.

تا این‌که متوجه شدم صدا‌ها و حرکت‌های از خودش در می آورد .”هوس‌‌های نامردی‌‌اش بالا زده بود.”

صورتم سراسر از این حرکت‌های او از عرق خیس شده بود . دستم را به صورتم گرفتم از تب زیاد داغ شده بود هر چی حرکت و حرف‌های بیهوده‌اش بیشتر می شد تب بدنم داغ تر می‌شد و از تب بدن و درونم می سوخت .

من هر چه بیشتر به سرعت افزودم، انگار مردانی دنبالم می‌کنند و من برای نجات باید خود را به پایان خط برسانم.

ناگهان متوجه شدم که “مریم” خانم همسایه‌ما فاصله‌ای چندانی با من ندارد. از این‌که او حرف‌های مرد مغازه‌دار را شنیده و حرکت‌هایش را دیده بود، احساس ناخوش آیندی به من دست می داد.

خودم را پست‌تر از هر انسان و گناه‌کار حس کردم.

مریم همیشه توصیه می‌کرد که “دختر جوان نباید لباس‌های رنگ‌های روشن مثلا سرخ، سفید و آبی بپوشد.”

ناگهان مریم، سنگی را از دست‌‌اش به زمین پرتاب کرد، خواستم “من‌من” کنان برایش توضیح بدهم، اما او پیش از این‌که دهنم به حرف باز شود، گفت: “برو که دوباره این مرد به هوش نیاید.”

من و مریم ترسیده بودیم، دویدیم، آنقدر دویدیم که نفسم‌ کم آورد.

مریم، زن‌ی چست‌و چالاکی بود، نفسش اندازه من کم نیاورده بود، نزدیک کوچه مان رسیده بودیم.

به شوخی برایش گفتم: “با چه خیال‌های بی هوش‌اش ساختی.”

مریم رو به من کرد، خنده قا‌ه‌‌ قا‌ه سر داد، من هم به دنبالش خندیدم. این قدر خندیدیم که کوچه پر شد از خنده‌.

در نزدیک کوچه‌مان، سه پسر جوان در حال قصه و قمار زدن بودند، آنها خنده‌های ما را شنیده بودند، یک‌شان رو در روی ما ایستاده شد. پسر مو بلند و جلد سیاه و چشم‌هایش سیاه‌تر از جلدش می‌‌ماند، “سیاه مانند قیر”

گفت: “چه لباسی زیبایی و به دنبالش دیگری گفت چه سرو روانی!”

مریم خود را کنترول کرد و آهسته آهسته قدم زنان از ما دور شد.

من که از خشم زیاد کنترول خود را از دست داده بودم .لبخند زورگی زدم و کمی دورتر رفتم و با تمام شجاعت و نیرو به صورتش “تف” کردم. بلافاصله دویدم. با پای برهنه دویدم، صدای جنگ پاهایم “شلپ‌شلپ” و آب‌های جمع شده روی کوچه که بیشتر مانند گل‌ولای می‌مانند، فکر کردم از سقوط کابل بیشتر صدا دارد و یا هم جنگیست که پس از ورود طالبان تازه شروع شده است.

مریم از من تیز تر می‌دوید، ناگهان تصویر خانه در پیش چشمانم تیره شد، تیره شد، راه خانه تا این زمان هیچ‌گاه این قدر تاریک و تیره نبود.

صدای پسرها و خنده‌هایش به وضوح شنیده می‌شد، آنها با سرعت تمام ما را تعقیب‌ می‌کردند.

مریم زودتر از من به دروازه خانه‌مان خود را رسانده بود، او با تمام نیروی خانه را “تک‌تک” می‌کرد. خواهرم بیرون شد.

مریم چیزهای به خواهرم می‌گفت و هی به طرف من اشاره می‌کرد. من نقش زمین شده بود. انگار در جنگ تسخیر کابل مغلوب شده بودم.

رنگ لباس‌های سرخم با گل‌ولای، پوشانده شده بود، دست و پاهایم سست و بی حرکت شده بود و تمام بدنم مثل بید می‌لرزید.

دستم را به صورتم بردم و چشم‌هایم را به دستم محکم گرفتم.

صدای پسران جوان را شنیدم که می‌گفتند:”مگم طالبا را از یاد بردی ؟”

نویسنده، فاطمه محشر

فرستنده: محمد عثمان نجیب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *