با درد و دریغ، چند لحظه پیش خبر شدم که فرمانده اکمل امیری – مردی که دل بزرگی برای زندگی داشت و عاشق آزادی بود – به جاودانگی پیوست.

من انسانی سنگدل نیستم و برعکس دلم مثل بال شاپرک‌ها، مخملین و نازک است، و حتا نگاه یک پشک چوچه‌گک هم مرا تسخیر می‌کند. کمتر در مرگ کسی اشک می‌ریزم چون به مرگ به عنوان ادامه‌ی زندگی و ‌ورود به زندگی برتر باور دارم. اما خبر شهادت فرمانده امیری، چشمان مرا اشک آلود کرد و نتوانستم جلو اشک‌هایم را بگیرم.

زندگی چقدر باید صبر کند تا مرد آهنینی چون امیری باز زاده شود، چقدر باید منتظر بماند تا آن مرد از کوره‌ی حوادث به پختگی برسد، چقدر باید ثانیه‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها را یکی‌یکی شمار کند تا فرماندهی بدین سَتَنگی، سنگری را پُر کند.

دلم می‌شکند وقتی خبر مرگ چنین انسانی را می‌شنوم. صد حیف چنین انسان‌های خاکی، که خاک از قدم‌های‌شان کیمیا می‌شود.

بخواب، مَرد!

این آب‌های گندیده یک روز از آسیاب خواهند افتاد، و آن‌گاه یادت مثل عقابی آسمان‌گرد، هندوکوه و بابا را فتح خواهد کرد و تو در ضمیر و در وجدان مردمت نفس خواهی کشید.

دلم می‌خواهد برای شهادتت پیاله‌ی مردافگن از تاکستان‌های شمالی را با تلخان پنجشیر به هوایت مزه کنم، رفیق!

هو!

فرهاد دریا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *