روز اول
در سَنهی دوم هِجرت، من باجمعی از خَلایق سفری داشتیم به شهر مردم. درین سفر یک بوجی تلخان گرفتیم، دو سیر توت در کمر بستیم وقصدمان بود تا در اذهان مردم چند شب، اقامت گزینیم.
رفتیم ورفتیم – من پِیش وجمع از پُشت. نیمه شب به شهری رسیدیم که در بین مهاجرین شهر، نه شِیمه بود، نه اتحاد بود و نه هم دیگرپزیری. خلاصه بالا رفتیم نیکتایی بود، پایین آمدیم پکول بود، وسط برفتیم دستمال بود وعقب برگشتیم پُف ولاف بود. سر انجام ماندیم درین جمع نالان، از سری صبح تا شام؛ با صد اندوه وایمان.
شب که شد، یک جمع مهمانِ« پکول» شدیم. پکول به جمع ما یک مائده کلچهی کولابی آورد و دو سبد طعامهای خوش بوی تاجیکی / روسی، به سفره چید.
هر طرف مان خوش بویی و طراوت موج می زد. الماریهای اتاق پر از عطرهای هفت هشت بویه بود و در کنج دهلیز، یک بوجی بوتهای تازه به بازار عرضه شده، دیده می شد.
دقیقه بعد با «بسم الله گفتنِ» مرد پکول بسر، موی کوتاه و هم «شکل پدر» طعام خوری آغاز شد واهل پکول دست دراز بنمودند ـ از کلچه کولابی زهرِ جان کردند. ما جمع چشم به دهن اصحاب ماندیم وسپس برفتیم از کمر خویشتن کلچهی « بدخشانی» خود را کشیدیم و با آبِ که از دریای « پنجشیر» برده بودیم، عجین ساختیم ونوشجان کردیم.
قصه که گرم بود، ساده نشسته بودیم وهیچ چیزی نمیگفتیم- از قضای ناخواسته شیخنا «امام شلغم» زنگ بزدند و بگفتند به دفتر پکولها بیایید و برفتیم. در دفتر رسیدیم راست بدیدیم نیکتایی بود، چپ بدیدیم کوبای بود، سقف بدیدیم بوی عطر خاص به مشام میزد و پایین بدیدیم گلمهای هندی هموار بود؛ هاج واج ماندیم و از شدت بوی واز زیادی عطرهای رنگارنگ، در میز سیرین زدیم.
وقتی که دستهای مان به کمرمان بسته بودیم ابلاغ شد، رهبرِ « پکول پرستان» تشریف میآورند و مطابق قاعدهی «افلاتون» قانون گذاشته است- کسی که پکول ندارد، ایمان ندارد! وپکول «قرآن دفتر نشینان» هست. عجالتن برفتیم وصدو بیست میلیون پکول خریدیم و پنجاه میلیون دستمال گرفتیم و آمدیم به دفتر. حال پاکیزه مسلمان و دفتری، بودیم.
القصه ساعت بعد بچهی با کَش وفَش، از در سَر رسید، سِی وسِه سال داشت، پَکولش کلان شبیه «سبد بزغاله مانی» بود؛ راستش بدیدیم مامایش بطرف مان غُر زد، چَپش بدیدیم کاکایش غر زد و بالا بدیدیم اقاربش چشم کشید وخلاصه در میان چوچههای « یک زن گیر» افتادیم، مجبور شدیم بنشینیم وبشنویم «حه خبره ده»
رهبری پکول پرستان با یک کَش، راست برفت بالای میز و بگفت:« ژوندی دی پکول»
ناگهان حاضرین صدا در دادند:« تکبیر، تکبیر»
نیم ساعت جلسه طَی شد، دیگر گپی نبود وهرچه بگفتند از قدامت پکول بگفتند، از باباهای خود بگفتند وبعد یک هُو همه برفتند. وساعت بعد ماهم به اتاق «امام کرنیل» برفتیم ومنتظر جلسه «روز دوم» نشستیم.
نویسنده: شِیوَن شرق