روزهای کارگر همیشه در اول می من را میآزارد. نه من که ۹۹ درصد انسان افغانستان را میآزارد. آزاردهندهتر همآن است که هنوزم ببشترین ها ظاهر و داود میگویند و حلقوم پاره میکنند.
پدرم:
وقتی سخن از کار و کارگر می شود فقط تو مقابل چشمان من میایستی. وقتی از حجم کار و ظلم کار فرما میشنوم داستان غمانگیز “خلیفه شریف” مالک کفاشی کوچهی مرغ فروشی شهر نو یادم می آید که گفتی او ترا در حالیکه شش فرزند هم داشتی نا مردانه و بی خبر به سیلی زد و رخسار زیبایت را آزارد و وقتی از شهامت سخن می گویند یادم میآید که گفتی چنان سیلی دوباره به روی نحساش زدی که پیچ در پیچ شد دلم شاد شد و از خوشی انتقامی که گرفتی گریستم.
وقتی جبار ثابت من را به سیلی زد و من نتوانستم از خودم دفاع کنم و نوهات لال شد، باز تو به یادم آمدی که غیرتی داشتی و منی بیغیرت چرا به راه تو نرفتم، وقتی در کندهار رفیق انور مرا سیلی زد و روز روشن را به من شب تار ساخت باز گفتم این وظیفهی رسمی است وقتی تکسیرانی می کردم و جوان تناوری از پنجشیر آن زمان در چهار راه حاجی یعقوب مرا کتک زد و چنان زد که نقش زمین شدم و زلمی ادا و استاد میر افغان و حاضرین برایم گریستند، گفتم خدایا من و پدرم فقط به سیلی خوردن زاده شدیم وقتی در دکان “کاکا رحیم” زیر انبارِ اجناس گیر ماندم یادم آمد که با دست بسته خانه آمدی و پرسیدیم چرا! گفتی بُرنده بالای دستم افتاد و…ادامه دارد
محمدعثمان نجیب